نوشته اند: در بنىاسرائیل زنى زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده مىشد! درب خانه اش به روى همه باز بود، در اطاقى نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام مىکشید، هرکس به نزد او مىآمد، باید ده دینار براى انجام حاجتش به او مىداد!
عابدى از آنجا مىگذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه اى نزدش بود فروخت، پولش را براى زن آورد و در کنار او نشست، وقتى چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که اى واى بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبى هایم از بین خواهد رفت!!
رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعى است. گفت: از خداوند مىترسم، زن گفت: واى بر تو! بسیارى از مردم آرزو دارند به اینجایى که تو آمدى بیایند.
گفت: اى زن! من از خدا مىترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالى که بر خویش تأسف و حسرت مىخورد و سخت مىگریست!
زن را در دل ترسى شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهى بود که مىخواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سالهاست غرق در گناهم، همان خدایى که از عذابش او ترسید، خداى من هم هست، باید ترس من خیلى شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه اى پوشید و روى به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج مىدهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و براى عبادتم کمک باشد.
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهى گفت، عابد فریادى زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسى هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادرى دارد که مرد خداست ولى از شدت تنگدستى قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!!